درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش اومدیت. من این وب رو ساختم تا دوستام که شما هستید راه های سعادت مند شدن در دنیا و آخرت رو بشناسید مثلا با گفتن ذکر ایام و یا داستان های پند آموز دینی و غیره .که من تمام سعیم رو میکنم که تو این راه به شما کمک کنم(یا حق)
آرشيو وبلاگ
معنویت غذای روح است
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:22 ::  نويسنده : morteza

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
 پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را

به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است
و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند
همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود
مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
 از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و
 هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه
 گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.


 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:40 ::  نويسنده : morteza

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.
وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست.a



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:39 ::  نويسنده : morteza


مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از

 


روز اول همیشه می خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سیگار و مشروب را


ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نكنم، در سهام سرمایه‌گذاری كنم و حتی


مرا عادت داده كه به موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: این ها

 


كه می‌گویی كه چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌كنم كه دیگر این زن در


شان من نیست.



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:38 ::  نويسنده : morteza

 

یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ی كتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی كرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، ‌یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم. همینطور كه عینكش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی كرد و گفت: " هی ، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه‌ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت كه قبلا به یك مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم. من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم! امروز یكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است.. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی". گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.   هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.   حالا شما دو راه برای انتخاب دارید: 1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید، 2) یا آن را پاك كنید گویی دلتان آن را لمس نكرده است.. همانطور كه می بینید، من راه اول را انتخاب كردم.   " دوستان،‌ فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز كنند."   هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.... دیروز،‌ به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی است ناگشوده،                                                                                     اما امروز یك هدیه است




سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:37 ::  نويسنده : morteza

 

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!

 


خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟


آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...


خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

 

 


اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .


امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم




دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:38 ::  نويسنده : morteza

ودیعه
مردى دو دینار و دیگرى یك دینار نزد شخصى به ودیعت نهادند، یك دینار آنها تلف شد. امیرالمومنین علیه السلام درباره آنان فرمود: یك دینار از دو دینار موجود به صاحب دو دینار اختصاص دارد و دینار دیگر نیز بالمناصفه بین آن دو تقسیم مى شود.
و نظیر این خبر است روایتى كه شیخ صدوق و شیخ طوسى به امام صادق علیه السلام نسبت داده اند كه دو نفر بر سر دو درهم با یكدیگر نزاع مى كردند، یكى از آنان هر دو درهم را از خود مى دانست و دیگرى یكى از آنها را.
آن حضرت علیه السلام فرمود: كسى كه مدعى یك درهم است اعتراف دارد كه از درهم دیگر حقى ندارد، و درهم دیگر كه مورد نزاع است بین آنان بالمناصفه تقسیم مى شود.
و همچنین نظیر آن را شیخ كلینى و صدوق و طوسى به امام محمد باقر علیه السلام نسبت داده اند كه از آن حضرت پرسیدند، مردى غلامى از دیگرى خریده و فروشنده دو غلام به خریدار تسلیم نموده تا یكى از آنها را انتخاب كرده براى خود نگهدارد و دیگرى را به صاحبش رد نماید و فروشنده قیمت غلام را نیز از مشترى تحویل گرفته است .
خریدار هر دو غلام را به طرف منزل مى برده ، اتفاقا یكى از آن دو در بین راه گریخته است . آن حضرت فرمود: مشترى غلام موجود را به صاحبش رد مى كند و نصف قیمتى را كه به فروشنده داده پس مى گیرد و براى یافتن غلام جستجو مى كند، اگر آن را یافت باز اختیار دارد هر كدام از آن دو را كه مى خواهد نگهدارد و آن نصف قیمت را كه از فروشنده گرفته باز به وى رد نماید، و اگر غلام را پیدا نكرد از مال هر دو رفته ، نصفش از فروشنده و نصفش از خریدار.

علامه تستری




دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:31 ::  نويسنده : morteza

حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمودند:
یكى از عجائب مصنوعات و مخلوقات الهى خفاش است و خلقت او از همه پرندگان عجیب تر است. همه چیزش برخلاف پرندگان است، زیرا تمام پرندگان به توسط بال پرواز مى كنند و این حیوان بدون پر پرواز مى كند.
حضرت امیر (علیه السلام) مى فرماید: خداوند پر و بال او را از گوشت بدنش ‍ قرار داده و به روى چهار دست و پا راه مى رود؛ دیگر از عجائب خلقت او این است كه تمام طیور تخم مى گذارند و این حیوان مثل چهارپایان مى زاید آن هم از سه الى هفت بچه مى گذارد.
دمیرى در حیوة الحیوان مى نویسد: این حیوان مثل زنها حیض مى شود و پاك مى شود و خنده مى كند مثل انسان و بچه خود را شیر مى دهد و او را باخودش به هوا مى برد و با جفت خود در هوا جمع مى شود.
دیگر از عجائب خلقتش این است كه این حیوان هم گوش دارد و هم منقار و هم دندان و تمام حیوانات با این خفاش دشمنند. هركدام كه گوشت خوارند او را مى خورند و هركدام كه گوشت خوار نیستند او را مى كشند، لذا شب بیرون مى آید و به طلب رزق و روزى مى رود و غذاى این حیوان مگس و پشه است. اینكه مردم مى گویند باد مى خورد غلط است زیرا كه خداوند براى او دندان قرار داده است.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:24 ::  نويسنده : morteza

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:21 ::  نويسنده : morteza

رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مى‏شود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مى‏كند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه‏اى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه‏هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت:

 «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!».

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟.

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟.

- نه یا رسول اللَّه!

- پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟.

- اعتراف مى‏كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره‏اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم.

مرد ژنده پوش: «ولى من حاضر نیستم بپذیرم.».

جمعیت: چرا؟.

- چون مى‏ترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد.



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:18 ::  نويسنده : morteza

آقای مصباح می گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمود:
« اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند! و یا فرمودند: به صورت من تف بیندازد. »
اول وقت سرّعظیمی است « حافظوا علی الصلوات: در انجام نمازها کوشا باشید. »
خود یک نکته ای است غیر از « أقیموا الصلوة: و نماز را بپا دارید. »
و همچنین که نماز گزار اهتمام داشته باشد و مقید باشد که نماز را اول وقت بخواند فی حدّ نفسه آثار زیادی دارد، هر چند حضور قلب هم نباشد. »



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:21 ::  نويسنده : morteza

هنگامى كه هیثم از بعض غزوات به خانه خود بازگشت ، پس ‍ از شش ماه تمام زنش فرزندى به دنیا آورد. هیثم فرزند را از خود ندانسته وى را نزد عمر برد و قصه را برایش بیان داشت . عمر دستور داد زن را سنگسار كنند. اتفاقا پیش از آن كه او را سنگسار كنند، امیرالمومنین علیه السلام او را دید و از قضیه باخبر گردید، پس به عمر فرمود: باید بگویى زن راست مى گوید؛ زیرا خداوند در قرآن مى فرماید: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا؛ مدت حمل و از شیر گرفتن فرزند، سى ماه است
و در آیه دیگر مى فرماید: والوالدات یرضعن اولادهن حولین كاملین ؛ مادران فرزندان خود را دو سال تمام شیر مى دهند.
و وقتى كه بیست و چهار ماه دوران شیر دادن از سى ماه كم شود شش ماه مى ماند كه كمترین دوران حاملگى است .
عمر گفت : اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسید و زن را آزاد نمود.

علامه تستری




یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:1 ::  نويسنده : morteza

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت  ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب  نگاه کرد...  او امید به بخشش داشت

 

عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر  تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست  .شاهزاده گفت:عاشق نیستی  !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

 

زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و  به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد  بعد به بسته های چسب زخمی  که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد  :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک  به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه  تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:59 ::  نويسنده : morteza

 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. 
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
  مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردمو به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."
 
سلیمان به مورچه گفت : "وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟" مورچه گفت آری او می گوید :
 
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



وقتى سلیمان (علیه السلام) بر بساط بود و باد بساطش را حركت مى داد برزگرى به بالا نگاه كرد و چشمش به شوكت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روى شگفتى گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملك عظیمى داده است.
باد صدایش را بگوش سلیمان رسانید، دستور داد بساط و فرش را پائین آورد و نزد برزگر فرود آمد و فرمود:
یك سبحان الله كه خداوند قبول فرماید بهتر از این ملكى است كه خدا به من داده است.
رازش نیز معلوم است حالا ملك سلیمان كجاست؟ اما سبحان الله آن مؤمن ثابت و نورش موجود است، لذا در قرآن مجید مكررا امر به تسبیح شده، همچنین در روایات و از پیغمبر و اهل بیت (علیه السلام) رسیده.
از حضرت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده كه: كسى كه پس از هر نماز تسبیحات اربعه را بخواند سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله والله اكبر خداى تعالى او را از هفتاد بلا دور مى كند كه سهل ترین آن فقر است و اگر كسى بر آن مداومت كند خدا او را از سوختن و خراب شدن ساختمان بر او و غرق شدن نگه مى دارد و عاقبت به شر نمى شود و از مردن بد نجات مى یابد.



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:56 ::  نويسنده : morteza

سید بحرانى نقل فرموده: پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیه السلام)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد كردند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (علیه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شیعیانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) علیهم صلوات الله نیز همین را فرمودند:
جبرئیل نازل شد و عرض كرد: حق تعالى مى فرماید: من از شما بیشتر ایشان را دوست دارم همه آنها را مى آمرزم
كه تنها راه امید همین است وگرنه با این ضعف در برابر مكر شیطان و با این بى عملى به كجا میرسیم.

سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان
یك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتیم



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:47 ::  نويسنده : morteza

روزى حضرت سلیمان (علیه السلام) با گروه عظیم و بى نظیرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخیر او قرار داده است مشاهده كرد، به خود بالید و به قدرت خود نظر كرده و گویا خود پسندى نمود.
در این هنگام كمى آن مركب عظیم ((بساط)) كج شد و تعداد 12 هزار نفر از لشكریانش هلاك شدند، با چوب روى مركب ((بساط)) زد و گفت: اعتدال یا بساط عدالت پیشه كن! و از ظلم دور باش! اى بساط. بساط در جواب گفت:
در صورتى من از مرز عدالت خارج نمى شوم كه شما نیز به عدالت رفتار كنى.
سلیمان دانست كه ((بساط)) از طرف خداوند، ماموریت دارد.
حضرت سلیمان به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست كه به خود بالیده و افتخار به خویشتن نموده است.



كسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شكایت كرد و گفت با اینكه خداوند فرموده دعا كنید من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چیز خیانت كرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:                                                                                                                 
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نكرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.

2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما كجا است ؟

3- كتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نكرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت كردیم سپس به مخالفت برخاستید.


4- شما مى گوئید از مجازات و كیفر خدا مى ترسید، اما همواره كارهائى مى كنید كه شما را به آن نزدیك مى سازد ...
 
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره كارى انجام مى دهید كه شما را از آن دور مى سازد ...
 
6-
نعمت خدا را مى خورید و حق شكر او را ادا نمى كنید.

7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى كنید.

8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افكنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه كنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منكر كنید تا دعاى شما به اجابت برسد.

 



شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:0 ::  نويسنده : morteza

بسم الله الرحمن الرحیم

داوری کردن برای رفع اختلاف میان مردم کار بسیار سنگین و دشواری است.وآن طور داوری که بدگمانی ونارضایی از دنبال نداشته باشدوهر بیننده وشنونده را قانع کند کارمردان خداست.قضاوتهای اعجاب انگیز حضرت علی(ع) موضوع چند کتاب بزرگ است که به وسیله دانشمندان گردآوری شده.یکی از آنها تقسیم دشوار 17شتر میان 3نفر شریک اعرابی است:

سه نفر باهم شریک شده بودند وچندشتر خریده بودند ومعامله کرده بودند تا به 17شتررسیده بود ویک روز میانشان دشمنی افتاده بود،می خواستند شترهارا تقسیم کنند واز هم جدا شوند ،اما مشکل در همین جا پیداشده بود

یکی میگفت :«نصف شترها مال من است.» دیگری گفت:«یک سوم هم سهم من است».ودیگری می گفت:«یک نهم هم سهم من است.»خودشان این نسبت راقبول داشتند اما زیاد اهل حساب نبودند.وحالاهم لج کرده بودند وبه جای پول سهم خودشان را شترزنده می خواستند و17 شتر با این نسبت ها قابل تقسیم نبود.ومردم می گفتند نمی شود که نمی شود.ناچار با اوقات تلخ وبگومگو آمدند خدمت حضرت علی(ع)وگفتند:«میان ما داوری کنید!»حضرت ایشان را با 17 شترشان نگاه کرد واختلافشان را شنید.بعد لبخندی زدوگفت :«حق دارید که سهم خودتان را بخواهید الآن درست می کنم!»حضرت دستورداد شتر خودش را میان آنها بردند بعد فرمود:«حالا فرض می کنیم که به جای 17 شتر18شتر دارید.»به اولی فرمود:تونصف 17شتر را می خواهی حالا نصف18شتر را که بیشتر است یعنی 9شتر بردار!»به دومی فرمود:«توثلث 17شتر  را می خواهی ولی ثلث 18 شتر را که بیشتر است یعنی 6تا بردار.»تا اینجاشد15شتر بعد به سومی فرمود:«توهم یک نهم 17 شتر را می خواهی حالا یک نهم 18شتر را بردار که بیشتر است یعنی 2شتر بردار.»



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب